عابر پیاده



راستش رو بخوای نمیدونم از کجا شروع کنم.اینی هم که می‌بینی دارم می‌نویسم فقط برای اینه که ذهنم خالی شه و بتونم روی کارم تمرکز کنم.

59 روز دیگه دقیقا دوسال از آخرین پستم میگذره،باید قول بدی صبرت رو ببری بالا و به تک تک حرفهام رو گوش بدی.

ممم خب وقتی آخرین پست رو گذاشتم نمیدونستم قراره چیکار کنم برای ادامه زندگیم،مونده بودم بین اینکه درس رو ادامه بدم یا دست خودم رو یه جایی بند کنم و شغلی دست و پا کنم.تجربه ی چاپخونه حامد بد نبود،تا حدودی فهمیده بودم که من آدمی نیستم که بخوام ریسک کنم و عمرم رو پای چیزی بذارم که نمیدونم ۶ ماه بعدش چه وضعیتی داره.تازه اونموقع دلار زیر 4 تومن میگشت و میشد به کار و کاسبی و بیزینس فکر کرد.خود تو هم بودی و میرفتی امارات و فرصت های کسب و کار و تجارتش رو میدید حتما وسوسه می‌شدی؛الکی نگو نه.همونطوری رفتیم تا عید،با ذهنی مشغول و پر از علامت سوال

۵ روز از عید که گذشت با بچه ها برای ایام نیمه رجب راهی عراق شدیم و ذکر لبم این بود که راه رو نشونم بدید. 

بعد از عید هم که به کارهای نییمه شعبان گذشت تا  رسیدیم به افطاری دوره حوالی نیمه رمضون.

امتحان زله ‌م رو داده بودم که محمدعلی زنگ زد و گفت پاشو بیا خونمون خیلی کارا عقبه.

رفتم خونه ماشین رو برداشتم و رفتم که کمکی کرده باشم.با عران و بقیه بچه ها همبرگرهای مامان‌پز رو درست کردیم،فرش ها رو پهن کردیم و هر کدوم یه جا ولو شدیم.یه دفعه موبایل محمدعلی زنگ زد.دوست دانشگاهش بود که داشت از رتبه کنکور ارشدش میگفت و درصدهایی که زده بود.من کماکان به پشت خوابیده و بودم و فقط می‌شنیدم.

کم‌کم هوا تاریک شد و همه جمع شدن.اونجا بود که تک تک رتبه هاشونو میگفتن و دل من بود که می‌رفت.به خودم گفتم من چیم از اینا کمتره که نباید ارشد بخونم و رتبه خوب بیارم؟

همونجا بود که تصمیمم رو گرفتم،پاشنه ها رو ورکشیدم و گفتم : کارنشد نداره؛یاعلی!

هر جوری بود امتحانات دانشگاه رو دادم و بلافاصله پروژه ها رو هم تحویل دادم

حالا دیگه تبدیل شده بودم به یک داوطلب کنکور ارشد 98

از حکیم بگیر تا کلاسای زرفام؛قوی شروع کردم و رفتم جلو.اوایل مرداد بود ینی دقیقا 5/1

تابستون برام تقریبا با سفر عاشورایی تموم شد که به هیات یازینب و محمد بنایی عزیز پیوستم

حالا دیگه مهر شده بود و مدرسه و چند واحد باقیمونده به خواجه رو هم باید اضافه میکردم به مطالعه برای کنکور

دقیق یادم نمیاد ولی فکر کنم اولین دل درد بابا هم همون هفته اول مهر بود که بردیمش درمونگاه ندا

زمان مثل فرفره گذشت و گذشت .

بابا کولونوسکوپیش رو هم رفت و به توصیه پزشک یه آزمایش کلی هم داد که فهمید پروستاتش بزرگ شده.رفت پیش دکتر عموجون توی بیمارستان خاتم و قرار شد قرص هاش رو عوض کنه و مجددا یک ماه بعدش بره برای آزمایش.

نگم برات که با چه معجزه‌ای راضی شد بین زائرای اربعین که از صدقه سر پرزیدنت قرار بود با نرخ ارز دولتی ویزای عراق رو بگیرن بُر بخوره و در کمال ناباوری یک هفته هم نگذشته بیاد بگه دارم با اکبری میرم عراق آخر هفته.

منم راستش رو بخوای باورم نمیشه

ولی بالاخره رفت و در طول سفر هم از راهنمایی های من بهره نموند:)

وقتی که برگشت چیزی به 17 ربیع نمونده بود و تک‌تک نزدیکان اومدن برای دیدنش؛حتی مارال که قرار بود چند روز بعدش برگرده آمریکا برای تعطیلات سال نو(حرف هایی که زده شد اونشب مگه فراموشم میشه؟).خیلی عوض شده بود یه چیزی شده بود مثل ایده‌آل های من از یه بابای متدین.

نمیدونم چرا ولی اول دیماه 97 افتاده بود شنبه

یه روز سرد و تا کمی برفی.از مدرسه رفتم سمت حکیم ولی راستش رو بخوای دست و دلم نمیرفت که از ماشین پیاده شم.برگشتم خونه در حالیکه به فایل پودمان آقای تنها و فضلی گوش میدادم.

فکری بودم که خوابم برد و بلند که شدم دیدم حوصله درس ندارم و بهترین وقته برای رفتن پیش روانپزشکی که یکی دوبار پیشش رفته بودم و تجویزاتی داشت برای استرس و ناآرامیم.

از کوچه زیبا توی سرما پیاده شریعتی رو میومدم بالا که رسیدم به سینما فرهنگ.خانوم بمب دارین؟

آره یه 20 دقیقه دیگه شروع میشه.یکی بدین بیزحمت.

تک و تنها رفتم توی به اصطلاح نمازخونه و نمازم رو خوندممامان زنگ زد که کجایی پسر و وقتی فهمید سینمام گفت درست چی پس؟

با همون حس غمی که داشتم فیلم رو تا ته دیدم.شله زرد فارسی و قرص های تجویز شده رو خریدم و رفتم سمت خونه

فرداش با کلی انرژی رفتم حکیم که البته دوتا مهمون هم داشتم؛خانم حسینی و پویان

حوالی غروب بود که بابا پیام داد میای خونه مامانجون تلویزیون اتاق رو راه بندازی؟

برای خودم هم عجیب بود که سریع گفتم آره میام

وقتی رسیدم خونه مامانجون با کمال تعجب در رو باز کرد.عموجون هم بود

منتظر شدم تا بابا بیاد.اومد ولی یه چیزی جا گذاشته بود گفتم اشکال نداره برو بردار سریع بیار من میمونم.خودمم داشتم شاخ در می آوردم از میزان محبتم

تقریبا تا 11 شب اونجا موندگار شدیم و البته مشکل اصلی از آنتن دهی ضعیف اونجا بودکه قرار شد باباجون از پشت بوم اقدام کنه برای آنتن.حاصلش شد یه سری عکس قدیمی و کلی حرف از این در و اون در.

خوش حال و خندان رسیدیم خونه 

 

 

 

فعلاٌ منتظر بمون.

 

 

[عکس از خودم|منزل پدری|یکشنبه 2 دی‌ماه 1397 حوالی 22:30]


بدون شک «عذاب الیم» معلّم ها تصحیح انبوهى از اوراق امتحانیه؛
من هم از این قاعده مستثنىٰ نیستم و دردم مى‌گیره.
اما این «عذاب الیم» درس های شیرینی داره که دردِ عذاب رو از تن بیرون میکنه :
١.با ذهنیّت دیروز در مورد افراد نباید عملِ امروزشون رو پیش بینى کرد و همیشه باید درصدى هم براى جبرانِ دیروز و تغییرِ امروز در نظر گرفت و چه زیبا که کلاً قضاوت نکرد.
[ همیشه #جعفرى‌فر هایى هستند که می‌تونن ستاره بشن و فرداشون رو تغییر بدن.]
٢.مشت پولادین،بُکُنْ و نَکُنْ و یه برنامه خشک و همگانی وماً نمى‌تونه هرکسی رو سرِخط بیاره و با کمى محبّت میشه زد تو گُل.
[ همیشه #کفّاش هایى هستند که توسَرى خور عالم و آدمند و با حرف زدن به زبون خودشون میشه کشوندشون اینطرف.]
٣.مهارت #حل_مسئله گم‌شده ی جوانان هم سنّ و سال منه و اى کاش که در سنّ نوجوانى در مدارس کمى بهش پرداخته بشه.
[ درس هایی مثل #هندسه خیلى در آموزش این مهارت مى‌تونه موثر باشه ولی کافی نیست.]
۴.راه حل های متفاوتی که به ذهن خودت هم نمیرسه سرِحالت میاره و کمک میکنه به درک این که برداشت‌های متفاوتی می‌تونه از هر رفتاری وجود داشته باشه و تنها یک مسیر برای رسیدن به قلّه وجود نداره.

رسم این قصه همین است و همه می دانیم

[پنجشنبه ٢٨ دیماه ٩٦|راه آهن تهران]


خب

18 تیر بود که با کلی ذوق و شوق اومدم نوشتم که آره رسیدم به آرزوم و شدم معلم هندسه ،همون چیزی که مدت ها انتظارش رو میکشیدم.ولی میبینید که دیری نپایید.نمیدونم من خیلی سختگیرم یا قاعده کار روی بی نظمی و بی فکریه.نمیدونم منی که با امید اصلاح و تغییر،با هدف نزدیک شدن با این بچه ها _که مطمئنم فرزند امام زمان ن_اومدم اشتباه کردم؟

ینی منم باید میشدم یکی مثل بقیه؟بیام ساعت پر کنم برم؟

حالا درک میکنم از عمق وجودم حرف‌های 5 سال پیش سید مجید رو که گفت:"فارغ‌التحصیل با لب خندون میاد تو این مدرسه و با چشم گریون میره بیرون"

حالا منم باید برم بیرون؟ نباید بمونم؟جواب این سوالاتم رو از کی باید بپرسم؟

از اون طرف

این همه سوال در مورد تغییر رشته داره دیونه م میکنه

حالا میثم یه راهی گذاشت جلو پام ولی پیچوند دیگه،تعارف که نداریم


یا صاحب امان

راهنمای اصلی شمایی

شعر نمیگم و در بند سجع و قافیه نیفتادم

بابا ملت اعتراض اقتصادی دارن میریزن بیررون راحت میشن

خب پدر من،راهنمای من،انیس من

کجا پیدات کنم؟چجوری جواب سوالامو بگیرم؟

لطف داشتی ولی بیشترش کن

خسته م واقعن

منتظر یه جرقه م،بذار به درد بخورت باشم


الغوث

الغوث

الغوث


الان که دارم می‌نویسم یعنی در حقیقت دارم از وقت تلف شده توی کلاس "دانش خانواده" استفاده می‌کنم.

واقعا خسته م؛

شب ها از خستگی نمی‌فهمم کی خوابم میبره،صبح ها دیر می‌رسم سر کلاس

نه درس میخونم و نه به کارهام ‌می‌رسم،پنج روزه طرح و برنامه کارم رو نوشتم ولی نرسیدم.

کارهای مدرسه مونده،طرح درس ها مونده،پلی‌کپی ها مونده،دانشمند برتر مونده؛

از طرفی میری جلسه و استادت حدیث جابر رو میگه که خدمت امام باقر علیه السلام رسید

داستان حاجت جابر و کیسه های طلای کمیت شاعر

کلام امام که گفتن : "ان الله اقدرنا علی ما نرید."

حالا من موندم و این سفره

می‌ترسم بگم نه و همه پل های پست سرم رو خراب کنم


نمیدونم

نمیدونم

نمیدونم یا صاحب امان


من میخوام نوکریم رو بکنم

مطمئنم که آقا،آقایی ش رو بلده


دارم می‌بینم که سر سفره نشستی و من غذا رو پس می‌زنم

نه

نه

پا نمی‌شم از سر این سفره به نگاه شما



[ عکس از خودم | حسینه‌مون | 20 مهر 96 ]




شاید تا قبل از این یکشنبه،18 تیر برام یادآور حمله به کوی دانشگاه در سال 78 بود.اما از این به بعد "18 تیر" برام معنای متفاوتی داره.

تقریبا از زمانی که دوم راهنمایی بودم دوست داشتم معلم هندسه بشم توی همون مقطع.درسته که درسم خوب بود ولی عامل اصلی‌ش شاید معلم جذاب و باحال هندسه مون بود.

[با وجوداین که خیلی سال گذشته و هزاران کیلومتر اونطرف تره اما هنوز رابطه م رو باهاش حفظ کردم]

البته از نقش معلم هندسه اول راهنمایی هم نمیتونم راحت بگذرم.علی صنایعی هم کم جذاب نبود برای من.البته از اون عزیز هیچ اطلاعی ندارم.[هر کجا هست خدایا تو سلامت دارش]


از همون سال اولی هم که کنکور دادم نیم نگاهی به هندسه راهنمایی داشتم،اونم مدرسه خودمون،"احسان"

ولی خب صرفا دوست داشتم و هیچ چیزی برای ارائه نداشتم.البته هندسه راهنمایی خواهون زیاد داشت.به کسی نگین هر وقت حرفش میشد و یه سری ابراز تمایل می‌کردن که هندسه راهنمایی رو بگیرن ، یه استرسی وجودم رو میگرفت که نکنه از دست بدم این عشق دوران نوجوانی‌م رو.


درسته که شوهر عمه‌ای داشتم که مدیر دپارتمان ریاضی بود،مدیر دبستان بود،خرش خیلی می‌رفت؛ولی هیچ وقت موقعیتی پیش نیومده بود که کاری برام بکنه.خب آخه از حق نگذریم من هیچی نداشتم و الکی الکی هم نمی‌شد برم احسان درس بدم!

با این آروز کلی دوره تربیت مربی و . شرکت کردم و هی پیش خودم میگفتم چه فایده؟!


فکر کنم دهم مهرماه 95 بود،داشتم آماده می‌شدم که برم کربلا برای عاشورا

روی حساب رفاقت به دوستی که به تازگی در پارسا کمک راهنما شده بود یه پیام دادم و خواستم احوالش رو بپرسم

یهو بهم گفت میای هندسه بگی مدرسه ما؟!

من جا خوردم.آخه 10 مهر بود.مگه میشد مدرسه‌ای معلم نداشته باشه تا این موقع سال؟!

گفتم بذار صبح صحبت کنیم.

صبح که شد از آقا میثم‌مون [استاذنا] استخاره گرفتم.استخاره بسیار عالی بود.

پیش خودم گفتم میرم اونجا و آماده میشم برای احسان

صحبت ها رو کردیم و رفتم مدرسه و با مدیر جلسه ای داشتم.[فکر کنم یکشنبه 11 مهر]

سرتون رو درد نیارم،جور شد و از همون پنجشنبه رفتم سرکلاس بی هیچ محتوای:)

کربلا رو رفتم و اومدم و با کمک عزیزان دل شروع کردم طرح درس آماده کردن.اول آبان‌ماه حوالی عصر بود که تلفنم زنگ خورد.دیدم از دبیرستانه.پیش خودم گفتم حتما میخوان بگن بیام مطالعه بچه های دبیرستان.اما حسام لواسانی پشت تلفن بود و گفت میای بری راهنمایی و به مطالعه بچه های نهم کمک بدی؟!

منم از خدا خواسته گفتم آره.پیش خودم گفتم این میتونه راه ورودی به راهنمایی و شناخت بیشتر مدرسه از من تازه معلم باشه.


سرتون رو درد نیارم.مطالعه رو رفتم و از همین طریق به مدیر [آقای خراتی] گفتم که معلم شدم و اگه میشه طرح درس های دپارتمان رو بدید که استفاده کنم.

اون بنده خدا هم کلی خوشحال شد و حقیقتا کمکم کرد.[خدایش خیر دهاد]

طی سال تحصیلی با علی آقامون [شوهر عمّه گرام] صحبت کرده بودم که کی باید اقدام کنم برای احسان و گفته بود بعد از عید.اواخر فروردین بود که رفتم پیشش دبستان و صحبت های مفصلی کردیم و آخر سر گفتم لطفا به ۀقای خراتی بگین که منو در نظر داشته باشن برای سال آینده.


گذشت  و گذشت و گذشت و حقیقتش دیگه روم نشد ازش بپرسم که گفتی یا نه

سوم تیر بود که صحبت های نهایی‌م رو با مدرسه پارسا کردم و در حسرت تماسی از مدرسه احسان.

از اونجایی پایه نهم رو گرفته بودم امسال مدرسه پارسا،گفتم میرم پیش آقای خراتی به بهانه طرح درس تا ببینم پالس مثبتی ازش ساطع میشه یا نه؟!

طول کشید ولی بالاخره یکشنبه 18 تیر بعد از تماس ابولفضل [ننویسنده و ایده پرداز معروف:)] عزمم رو جذب کردم که برم مدرسه با اینکه نزدیک به ساعت تعطیلی مدرسه بود.گفتم علی الله میرم ببینم چی میشه.

وقتی رسیدم مدرسه 8 دقیقه از یک گذشته بود.مهدی شمس داشت می‌رفت بیرون.سید منش رو دیدم و به شوخی گفت برای مدیریت اومدی؟ [آخه طبق معمول خیلی رسمی لباس پوشیده بودم]

یکی توی دفتر آقای خراتی بود.نمیدونستم کیه.رفتم سمت اتاق.یهو بلند شد و گفت آب در کوزه و ما تشنه لبان میگردیم!آقا به مدرسه خودتون افتخار نمیدین بیاین درس بدین و جای دیگه قول میدین و . [پشمانم در حال ریختن بود].گفت چی میخوای درس بدی گفتم هندسه.گفت چه پایه ای؟گفتم هشتم و رفت آقای تهرانی زاده مسئول آموزش مدرسه رو صدا کرد و گفت آقای توکلی در خدمت شما

منم خداحافظی کردم و رفتم دفتر آموزش و با آقای طهرانی زاده صحبت هامون رو کردیم و خیلی خوشحال رفتم دبیرستان و با حسام لواسانی دوست داشتنی م هام رو کردم.


زیاده عرضی نیست ولی میخوام بگم که خدایا ممنونم که این مسیر رو برام باز کردی

دعا کنید بتونم موثر باشم و به اهدافم برسم


بعد از این ماجرا تنها چیزی که به ذهنم رسید این فراز از دعای عرفه سیدالشهدا علیه السلام بود:


اَلْحَمْدُ لله الَّذى لَیْسَ لِقَضآئِهِ دافِعٌ وَلا لِعَطائِهِ مانِعٌ 


 

[عکس از محمدرضا زندی کریمی | 18 تیر 96 | مدرسه راهنمایی احسان]




کمتر کسی هست که توی سن الان من ینی  [21 سال و 8 ماه و 22 روزگی] به فکر آینده ش نباشه

آینده شغلی

آینده تحصیلی

آینده خانوادگی 

و .

ولی کمتر کسی رو میسناسم که اندازه من امید و تلاش داشته باشه برای ساختن آینده ش

من الان کاملا پاشنه ها رو ورکشیدم،آماده م برای حرکت

فقط منتظر یه اشاره م

منتظر اشاره تو؛

یَا رَفِیقَ مَنْ لا رَفِیقَ لَهُ


[ عکس از خودم | باغ ایرانی | فروردین 96 ]



تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

مدرسه ی شاد زندگی در پیش رو Aharipourshoes ثروتمندان بورس khatereh وبلاگ مرتضی BIOLY | مشاوره ، منابع ، نمونه سوالات المپیاد زیست شناسی کالک کیف و کفش چرم فانوس